اهورا جوناهورا جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان نسترنمامان نسترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
بابا شیرزادبابا شیرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

***شاهزاده کوچولو***

بدون شرح.............♫♥♫♥♫♥♫♥

 سلام عروسک مامان امروز خیلی آقا بودی صبحانه نون سوخاری با چای کمرنگ بهت دادم که تا ته خوردی وفکر کنم دوست داشتی  ساعت ١٢ هم موزت رو خوردی بعد هم خیلی خوب تو روروئکت نشستی وبازی کردی بهونه هم نگرفتی تا نزدیک ظهر که دیگه از روروئک سواری خسته شدی واومدی بغل مامانی یکم بازی کردیم شما هم کلی خندیدی قربون اون خنده های شیرینت بشم. ساعت ٢بعدازظهر یه کوچولو بهت شیر دادم تا وقتی میرم تو آشپزخونه واست غذا بیارم گریه نکنی گذاشتمت رو مبل روبروی تلویزیون تا کارتون ببینی وبهونه نگیری وقتی غذاتو آوردم با این صحنه مواجه شدم.♥ الاهی واسه اون تن خستت بمیرم که اینطوری خوابت برد نفسم♥♥ بعد هم ...
19 اسفند 1391

عکسهای 8ماهگی نفسم

دوست دارم یه عالمه فدای این چشمای زیبا واین اخم دلربات قربون اون صورت همیشه خندونت شیرین عسل مامانی قربون این صورت گردت برم که اینقدر شیرین وخوردنیه فدات بشم پسرک کنجکاوم ...
16 اسفند 1391

خوشگل مامان مریض شده

  سلام عزیزم قربون صورت مثل ماهت بشم ١٠ اسفند ١٣٩١ شما کوچولوی نازنین ما ٨ماهه شدی مبارکت باشه دردونه من ایشالله هر چه زودتر بزرگ وبزرگتربشی نفسم  واما جونم واست بگه از شبی که عشق مامانی بی جهت تب کرد عزیز دل مامانی ٤اسفند ساعت ١٢ شب تب کرد وتا صبح بیقراری کرد مامانی هم کلی پاشویت کرد و به کمک استامینوفن تبت رو کنترل کرد اما همش یک ساعت پایین میومد ولی دوباره میرفت بالا دمای بدنت رو ٣٨ درجه ساکن بود همش بیقرار بودی واشک میریختی صورت کوچولوت خیس اشک بود مامانی فکر کرد داری دندون در میاری واسه همین دکتر نبردمت تا میذاشتمت زمین گریه می کردی اونم از نوع بدش تو روروئکت هم نمی نشستی خیلی اذیت شدی خلاصه با هیچی آروم ...
15 اسفند 1391

دلنوشته های مادرانه

امروزمی خواهم برایت بگویم که چرا نمیتوانم زود به زود به دنیای مجازیت سر بزنم وخاطرات شیرینت را در تقویم زندگیت ثبت کنم تاکه مبادا بعدها از دستم دلگیر شوی الان که مشغول نوشتن هستم توعروسک زیبا را را در آغوش گرفته ام و تو که مشغول بازی با کیبورد هستی گاهی هم خسته میشوی و گریه را سر میدهی من هم مجبورم بغلت کنم وروی شانه هایم بگذارمت و دستی بر سرت بکشم و آرامت کنم و این وسط ها هم چند کلمه ای بنویسم. گاهی هم هر انچه را که نوشته ام با دستان کوچکت پاک میکنی اما باید بنویسم چون اگر بخواهم منتظر فرصت مناسب باشم هیچ وقت دست نخواهد داد. لحظه ها می گذرند و تو بزرگ می شوی و من لحظه هایت را ثبت نکرده، از دست خواهم داد.چون وقتی بیداری باید بهت برسم و زمان...
3 اسفند 1391

گل در اومد از حموم

پسمل خوشگل من عاشق حمامه البته فقط وقتهایی که خوابش نمیاد اینم چند تا عکس از گل پسری بعد از یک حمامه گرم ودلچسب قربون ژستت برم کوچولوی لپ قرمزی مامانی این پلیوری که تنته مال نینی گیهای خودمه که البته شلوار هم داره مامان نسرین                  واسم نگهش داشته بود داداش طاها هم باهاش عکس داره این بلوز شلوار خوشگل هم هدیه مامان مریمته که خیلی هم بهت میاد قربون این فرشته زیبای زمینی خودم برم ...
2 اسفند 1391

7ماهگیت مبارک عزیزم

  سلام عزیزم قربون شکل ماهت بشم ١٠ بهمن ١٣٩١ شما کوچولوی نازنین ما ٧ماهه شدی مبارکت باشه گلم ایشاالله ٧٠ سالگیتو جشن بگیری پسمل نازم حالا میخوام یه کم از کارها وشیطونیات بنویسم.  ١٥ بهمن برای اولین بار به شما برنج دادم خیلی خوشت اومد فکر نمیکردم بتونی قورتش بدی اماخیلی خوب خوردی ومامانی کلی لذت بردو چون کمی بهونه گیر شده بودی شب که بابایی اومد رفت از انباری روروئک داداشیت رو واست آورد یعنی شما از ١٥ بهمن رسما داشتی راه رفتن یاد میگرفتی قربونت برم اول دنده عقب می رفتی اما بعد چند روز دیگه کاملا بهش عادت کردی وخیلی خوب راه میرفتی مامان قربون اون پاهای کوچولوت بشه از ١٨ بهمن هم شروع کردی به سینه خیز...
30 بهمن 1391
1